برای بابایی

ساخت وبلاگ

میدونی چیه؟همیشه دوس داشتم کنار بابا بزرگ بشم۰بابا متفاوت بود عجیب بود قوی بود۰بابا ازونا بود که میشد بهشون تکیه کرد و دلت قرص باشه که حرفش حرفه و دیگه اگه بابا اوکی بده دیگه هیچ کس رو حرفش حرف نمیزنه۰بابا شاید واسه من اولین مردی بود که ازش نشنیدم ضد زن حرف بزنه برخلاف مامانم که خودش زن بود اما به پسراش ضد زن حرف زدنو یاد داد و به دختراش یاد داد که زن ضعیفه و خیلی کارارو نمیتونه کنه تا زمانی که مرد کنارش باشه۰داشتم میگفتم۰۰۰بابا از بچگی آخرای اسفند که میشد میرفت چندتا جعبه گل های خوشگل میخرید و منو صدا میکرد منم با ذوق و شوق مینشستم کنارش و بهم یاد میداد گل کاشتن و اسم گل هارو ۰هنوزم بو و رنگ گل ها یادمه ۰یادمه گل هایی که همیشه وقت بهار تو باغچه مون بود۰۰۰گل محمدی۰گل رز۰گل بنفشه۰گل شب بو۰گل یاس گاهی و گل میمونی۰راستی من یادمه وقتی فهمیدم خودم که چرا به گل میمونی این اسمو دادن و برا بابا با شوق نشون میدادم که ببین بابایی وقتی از دو طرف با انگشتات گل رو فشار بدی لب هاش باز میشه و اون تو مثه دهن گل و اونم حنجره شه۰ببین چقد شبیه لب آدمه؟

یا اینکه یادمه دبستان بودم و بابا داشت باغچه رو آب میداد و من نشستم تو حیاط کنارش که بابا طاووس فقط هندوستان داره؟چرا میگن هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد؟بابا توی محله تنها کسی بود که درخت کاشت جلوی خونش و آبیاریشون میکرد۰همیشه خونه برای من تصویر درخت و گل بود۰و حالا نمیدونم درختای جلوی خونه بدون آب این همه سال چجور دووم آوردن۰نگم از باغچه ی خشک حیاط که دیگه حتی وقتای بهار هم هر گلی که توش کاشتیم دووم نیاورد۰انگار دستای بابا معجزه داشت۰

وقتایی که معدلم بیست میشد بابا منو میبوسید۰یادمه خجالت میکشیدم چشامو میبستم میخندیدم و بابا با صدا منو میبوسید تا بیشتر بخندم۰اخرین بار سوم راهنمایی بودم که معدلم بیست شد و خبرشو درحالی شنیدم که رو تخت بیمارستان تهران بودم و بابا هم توی بیمارستان دی بود۰وقتی مامان گفت خواهرت رفته کارنامه تو گرفته و تو بیست شدی خوشحال نشدم برای اولین بار دیگه برام مهم نبود۰وقتی چند روز بعد دکتر داشت چکاپ میکرد منو و غر میزد که این پرواز واسش زوده و چه برادر لج بازی داره که اجازه نمیده بیشتر بمونه اینجا ،عمه گفت دخترمون باهوشه معدلش بیست شده و دکتر گفت باید توی زندگیشم بیست شه و خیلی سال گذشت تا معنی حرفشو بفهمم۰من جز به مامان نگفتم که توی اون پرواز چه اتفاقی برام افتاد و ما بدون مجوز پزشکی با دور زدن قانون سوار اون پرواز شدیم و فشار کابین تغییر ارتفاع هواپیما باعث میشد اون ۵۰دقیقه برام تبدیل به ۵۰ساعت بشه چون حس میکردم هر لحظه س که بخیه هام باز بشه و دقیقا حسشون میکردم جوری که وقت پیاده شدن یکی از مسافرا که پزشک بود به داداش بزرگه گفت مگه خواهرت جراحی داشته این حالش خوب نیستا و کمک کرد که داداش منو بیاره پایین از پله ها با اون همه بخیه۰چی شد رسیدم به اینجا داشتم از بابا میگفتم۰۰۰

بابا همیشه بهم شهامت میداد بهم قدرت میداد ولی من ترسو بودم۰من ترسو بودم که با اون همه تلاش بابا نتونستم دوچرخه سواری یاد بگیرم که با خودم میگفتم باید دوچرخه اندازه خودم باشه با دوچرخه بزرگ میوفتم بلایی سرم میاد و هنوز عقده ی دوچرخه سواری دارم۰یا اون ماه های اخر که بابا میخواست یادم بده رانندگی رو و نزدیک خونه فرمونو ول کرد گفت بپیچ حداقل و من فقط جیغ زدم و وحشت کردم که چون بچه بودم تصادف کردم حالا از ماشین و تصادف و جاده وحشت دارم۰که وقت رد شدن از خیابون حتی آروم جیغ میزنم که ماشین نزدیکم نشه۰همیشه بلاهایی سرم اومده که باعث شده هی بترسم و همیشه یه ترسو بمونم۰یا وقتی دوسال پیش بعد حدود ۵سال رفتم پیش دکترم واسه چکاپ و ازش سوال پرسیدم دکتر میتونم بدوم؟میتونم ورزش کنم؟میتونم چیز سنگین بلند کنم؟ دکتر هاج و واج نگام کرد که یعنی تو تاحالا اینکارارو نکردی؟گفتم خب میترسم۰گفت معلومه و من موندم که چجور از من معلومه که من این همه سال ترسیدم و این کارارو نکردم و اگر کردم با ترس بوده۰

بابا یه وقتا هم عصبانی میشد مخصوصا وقتی من گریه با جیغ میکردم۰نمیتونست صدامو تحمل کنه ۰بابا از زمان جنگ هم شیمیایی شده بود هم قرص اعصاب میخورد ۰اما من خبر نداشتم۰بعدا بهم گفتن۰جنگ واسه ما درد آورد۰بابا از خاطرات جنگ میگفت۰ازون سرباز عراقی که جسدش وسط بیابون چندروزی بود افتاده بود و بابا توی جیبش عکس زن و بچه ی اون سرباز رو دیده بود و خودش با دستاش خاکش کرد۰از آدمایی که زخمی بودن و بابا با آمبولانس و اتوبوسی که صندلی هاشو درآورده بودن اونا رو جابه جا میکرد۰و خیلی چیزای دیگه۰۰۰

بابا بدنش پر از جای بخیه بود۰وقتی دیدم بخیه ی بابا رو شکمش همون جاس که بخیه ی منم هست برام جالب بود۰ولی نمیتونستم تحملشو نداشتم به بخیه هاش نگاه کنم برا همینم خودم همیشه بخیه هامو پنهان میکنم چون فکر میکنم بقیه با دیدنشون حالشون بد میشه۰

بابا هیچ وقت توقعی از کسی نداشت۰حتی از دولت۰بابا پاداشی هم بابت توی جنگ بودن و شیمیایی شدنش هم نگرفت۰بابا عجیب خوب بود۰من توی ۱۷سالگی از دستش دادم و هنوز هم داغش برام تازه س۰اونا که میگن زمان بگذره فراموش میکنی چرت میگن۰من نیمی از ژن و وجودم از پدرمه۰چطور میتونم حداقل نیمی از جسمم رو فراموش کنم؟چطور میشه یهو از خواب بیدار شی و یادت نباشه که بابا دیگه نیست و یهو به خودت بیای و وحشت کنی که نیست۰

حرف زیاده خیلی زیاد ولی بعضی آدما هرچقدرم کم داشته باشیشون بهت درسایی میدن که تا ابد تو گوشته و هر قدم که برداری یادته چی بهت گفتن ۰

روحت شاد باشه بابایی :)

دانلودگونه3...
ما را در سایت دانلودگونه3 دنبال می کنید

برچسب : برای,بابایی, نویسنده : amy-hope0 بازدید : 175 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1396 ساعت: 23:44